نویسنده: رابرت تاکر
مترجم: عزت الله فولادوند



 

انگلس (1) هنگامی که با یار دیرین خویش، کارل مارکس، بر سر مزار او در گورستانِ های گیت (2) [در لندن] وداع می کرد، در وصف وی گفت که مارکس «در درجه اول، انقلابگر» بود. در این کلام، خلاصه و چکیده راستین وجود مارکس، چه به عنوان فرد و چه در مقام متفکر، بیان شده است. مارکس در درجه ی اول، نظریه پرداز انقلاب بود. اندیشه انقلابی، شالوده بنایی بود که او در عالم نظر برپا کرد. مارکسیسم به نحوی که به دست او و به یاری انگلس ساخته و پرداخته شد، ماهیتاً نظریه و برنامه ای برای انقلاب بود.
اما بسیاری تعالیم بوده اند که برای جنبشهایی که به نام و برای عملی کردن آنها به راه افتاده اند به صورت ایده ئولوژی درآمده اند، و با اینهمه همیشه آشکار نکرده اند که از چه منبعی الهام گرفته اند. مارکسیسم نیز چنین بوده است و در اوقاف مختلف، به اصطلاح لنین، «روح انقلابی» خود را از دست داده است. چنین شد در مارکسیسم تجدیدنظر طلبانه ی ادوارد برنشتاین (3) که به خاطر سوسیالیسم تکاملی (4) از نظریه انقلابی مارکس دست شست، و همچنین- ولو نه به این آشکاری - در مارکسیسم سوسیال دموکراتیک و مکتبی کارل کاوتسکی (5) که وفاداری او به انقلابگری مارکسیستی با ترک آن در عمل توأم شد. چنین مغایرتی - ولو نه به این نحو بارز- کم کم در مارکسیسم امروزی شوروی نیز آشکار می شود (6) که هواخواهان و مروجان آن از این جهت به مارکسیستهای مکتبی ی یک نسل پیش آلمان شباهت پیدا کرده اند که، از یک سو، سخن از انقلابگری مارکسیستی می گویند و، همزمان از سوی دیگر، به تعقیب سیاستی به نسبت غیرانقلابی سرگرمند. ولی تمام این نمونه های زوال و کاستی تکانه انقلابی در جنبشهای مارکسیستی، متعلق به سرگذشت مارکسیسم پس از مرگ بنیانگذار آن است. موضوع سخن ما در اینجا، مارکسیسم خود مارکس است که جهان بینی مردی انقلابگر بود.
این کیفیت از اول در زندگی و فعالیتهای فکری مارکس وجود داشت. نخستین عمل مستقل مارکس در نظریه پردازی، در حواشی رساله دکتری او به سال 1841 صورت گرفت که در واقع مقاله ای بود در باب ضرورت دگرگون سازی کامل و انقلابی جهان برای «تحقق بخشیدن به فلسفه)، یعنی فلسفه ی هگل در خصوص رسانیدن انسان به مقام خدایی در تاریخ. بنابراین، به یک معنا می توان چنین گفت که مارکس حتی پیش از گرویدن به سوسیالیسم یا کمونیسم، معتقد به انقلاب جهانی بود، و سوسیالیسم یا کمونیسم را یک سال و اندی بعد پذیرفت که موفق به یافتن راهی برای جذب آن در فلسفه انقلاب جهانی شد، فلسفه ای که به عنوان یکی از فیلسوفان هگلی جوان به تدریج ابداع کرده بود. مارکسیسم ثمره تزاوج این دو عنصر بر طبق جریان فکری ثبت و ضبط شده در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی 1844 (7) بوده است که با انتشار آن در قرن بیستم، دوره جدیدی در تحقیقات راجع به مارکس در غرب آغاز شد.
پس مارکسیسم به عنوان یکی از انواع نظریات سوسیالیستی، از اندیشه انقلاب تفکیک پذیر نبود. در مارکسیسم، تصور بر این بود که سوسیالیسم یا کمونیست (دو اصطلاحی که همیشه در آثار مارکس و انگلس کمابیش متساویاً به کار می روند.) عبارت از وضعی از بیخ و بن جدید در دنیا و برای انسان در دنیاست که جز به وسایل انقلابی قابل حصول نیست. مطابق آنچه در بیانیه ی کمونیستی گفته شده، جریانهای عمده ی اندیشه ی سوسیالیستی در گذشته، و بیشتر نهضتهای سوسیالیستی پیشین، ماهیتاً اصلاح طلب بوده اند نه انقلابی، و آنچه مایه امتیاز مارکسیسم از آنها می شود، تلاش برای ایجاد وضعی است که گفتیم.
تصور انقلاب تقریباً در هر چیزی که مارکس نوشته، وجود دارد. محور نظری آثار فلسفی اولیه ی اوست. ترجیع بند جدلنامه های سیاسی بزرگ او درباره ی رویدادهای 1848 و کودتای لویی بناپارت و کمون پاریس است. عامل شکل دهنده به تمامی سخنان وی در خصوص استراتژی و تاکتیکهای نهضت کمونیستی است. موضوع کلام او در مکاتبات وسیعش با انگلس و دیگران است. بعلاوه، کار اصلی او، سرمایه، و آثار دیگرش در زمینه اقتصاد، همه عمدتاً در بیان اصول اقتصاد سیاسی انقلاب و پژوهشی راجع به شروط خودبراندازی سرمایه داری به شیوه انقلابی است. از این رو، انقلاب، به معنای اساسی، بن مایه عمده ی افکار مارکس است، و شرح اندیشه انقلابی مارکس به صورت کامل در حقیقت مساوی خواهد بود با شرح خود مارکسیسم به عنوان دستگاهی نظری.
نتیجه اینکه ابعاد معنایی اندیشه انقلابی مارکس به تعداد ابعاد خود مارکسیسم است. انقلاب، نزد مارکس، پدیداری اجتماعی و اقتصادی و تکنولوژیک و سیاسی و حقوقی و ایده ئولوژیک است. حتی، از جهتی خاص، پدیداری طبیعی است، زیرا متضمن تملک جهان اشیاء مادی است که به دست انسان ساخته شده و مارکس در آثار اولیه ی خویش آن را «طبیعت انسانی» یا «طبیعت محصول تاریخ» می نامد. بعلاوه، انقلاب به معنای دگرگون سازی خود آدمی است. به نوشته مارکس: «کل تاریخ چیزی نیست مگر دگرگون سازی مستمر فطرت آدمی (8).» او به ویژه انقلاب کمونیستی آینده را سرچشمه دگرگونی اساسی انسان یا «تغییر خویشتن [آدمی] » می شمارد، و در اینجا می رسیم به ابعاد اخلاقی و مذهبی اندیشه ی انقلابی مارکس. و سرانجام اینکه انقلاب، به نظر مارکس، مقوله ای تاریخی است. نظریه ی انقلابی او سراسر در چارچوب برداشت مادی وی از تاریخ گنجانیده شده است. نظریه مارکس درباره جامعه، نظریه جامعه در متن تاریخ است؛ و نظریه وی راجع به انقلاب، نظریه ای در باب دگرگونیهای جامعه در سیر تاریخ، یا نظریه ای در خصوص خود تاریخ به معنای تکامل انقلابی آدمی است.
بنابراین، به آسانی می توان درک کرد که چرا بیشتر نوشته های مارکسیستی و آثاری که درباره ی مارکسیسم به عنوان نظریه ای انقلابی نگاشته شده دارای نوعی جهت گیری سیاسی است. مارکسیستها، از خود مارکس و انگلس به این طرف، عمیقاً متوجه جنبه سیاسی انقلاب بوده اند، و بسیاری از کسانی نیز که در اندیشه ی مارکسیستی پژوهش کرده اند به همین جنبه توجه داشته اند. شدت- یا به هر حال، نشانه ی- این تمایل از اینجا مشهود می شود که رساله ی اصلی لنین در باب نظریه مارکسیستی انقلاب، موسوم به دولت و انقلاب (9)، تقریباً یکسره به انقلاب به عنوان پدیداری سیاسی اختصاص دارد. البته در اهمیت فوق العاده این جنبه اندیشه ی انقلابی مارکس جای شبهه نیست، زیرا، به عقیده او، هر گذر انقلابی از یک عصر اجتماعی به عصر بعد متضمن انقلابی سیاسی- یعنی برانداختن دولت موجود و تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقه انقلابی- است. ولی، در اندیشه مارکس، لبّ لباب جریان انقلاب این نیست، و در اینجا بر می خوریم به تفاوتی میان او و لنین از نظر محل تأکید. لنین بالاترین اهمیت را، چه از حیث نظری و چه از جهت عملی، به جریان سیاسی انقلاب می دهد. اما مارکس بی آنکه هرگز بعد سیاسی را دست کم بگیرد، همیشه انقلاب اجتماعی را واقعیت اساسی انقلاب می داند. انقلاب چند بار در نوشته های مارکس به جریان زایمان تشبیه شده است. یکی از ارکان این تشبیه این است که انقلاب جریانی زنده تلقی می شود که، در نتیجه آن، جامعه ای جدید به دنیا می آید. انقلاب سیاسی صرفاً واقعه ی خطیری است که در نقطه اوج این جریان حادث می شود. بنابراین، مسأله عمده ای که باید اینجا درباره آن بحث شود این است که مقصود مارکس از انقلاب اجتماعی چیست.
کاوتسکی در 1902 کتاب کوچکی به نام انقلاب اجتماعی (10) نوشت که تأثیری معتنابه در اذهان گذاشت، و در پاسخ به سؤال ما از نظر مارکسیستهای مکتبی آلمان، انقلاب اجتماعی را چنین تعریف کرد: «تسخیر قدرت سیاسی به دست طبقه ای قبلاً زیردست، و دگرگون سازی روبنای قانونی و سیاسی جامعه، بویژه از جهت مناسبات مربوط به مالکیت...» کاوتسکی خود خاطرنشان ساخت که این نظر او از نظر مارکس به نحوی که در پیشگفتار معروف نقد اقتصاد سیاسی آمده، «محدودتر» است (11)، اما نگفت که نظری سطحی نیز هست. درست است که نشستن یک طبقه به جای طبقه ای دیگر یکی از لوازم ذاتی انقلاب اجتماعی بنا به تعبیر مارکس است، اما این فرمول جوهر معنای آن قسم انقلاب را نمی رساند. برای اینکه بدانیم مسأله را چگونه به نحوی وافی به مقصود صورت بندی کنیم، باید اول به تصور مارکس از جامعه بپردازیم.
مارکس جامعه شناس از مارکسِ تئوریسین تاریخ جدایی پذیر نیست. عقایدی که در نوشته های دوره پختگی خود وی و آثار انگلس درباره ی جامعه بیان شده است، از هر بابت مبتنی بر اصول مأخوذ از برداشت مادی تاریخ است. یکی از جلوه های این عقیده این است که مارکس در نظریات اجتماعی خویش با اینکه وجود جوامع را از نظر ملی قبول دارد، ملیت را واحد بنیادی جامعه نمی داند. به نظر او، واحد حقیقی اجتماعی، «نوع» بشر، یعنی جمیع افراد انسان در هر مرحله معینی از رشد آن است. هر کدام از این مراحل، یک عصر اجتماعی است که «تشکل اجتماعی» (12) خاصی حاکم بر آن است. هیچ یک از جوامع ملی- مانند جامعه ی آلمان یا انگلستان یا فرانسه- چیزی نیست مگر جلوه ی ملموس و واقعی کل جامعه انسانی در هر عصر معین، هر چند ممکن است مصداقی از آن باشد که الگوی عمومی تشکل اجتماعی موجود یا در حال پدید آمدن را به آشکارترین وجه و در پخته ترین مرحله تکاملی آن نمایش دهد. مثلاً، مارکس جامعه انگلیسی همعصر خود را بالاترین نمونه و پیشرفته ترین شکل «جامعه بورژوایی » عصر جدید می دانست که همه جا در آستانه ظهور بود. او معتقد بود که این تشکل اجتماعی بورژوایی یا سرمایه داری که در سراسر جهان روزبروز بیشتر تفوق پیدا می کند، از جهت تاریخی دنباله تشکلهای اجتماعی فئودالی و باستانی و آسیایی است که هر یک در روزگار خود شکل فائق و متداول جامعه انسانی بوده است. یکی از نتایجی که در نظریه مارکس درباره انقلاب بر این امر مترتب می شود این است که او همیشه هر انقلاب اجتماعی را دارای دامنه ای عمومی و رویدادی در تاریخ جهان می بیند. فلان انقلاب ممکن است، مانند انقلاب کبیر فرانسه در 1789، اینجا یا آنجا در سطح ملی روی دهد؛ اما هر واقعه ای از این قبیل در واقع جلوه ای جزیی و محلی از جریان جهانی انقلاب است. به نظر مارکس، هر انقلاب اجتماعی، انقلابی جهانی است.
برداشت مادی از تاریخ، پایه و اساس هر جنبه دیگر جامعه شناسی مارکس است. به عقیده او، انسان ذاتاً موجودی مولد و تاریخ بشر «تاریخ تولید» است و، بنابراین، جامعه ماهیتاً نظامی تولیدی است. واقعیتی که به جامعه قوام می دهد این است که فعالیت تولیدی آدمی، بویژه تولید مادی که هر چیز دیگری وابسته به آن است، دارای ماهیت اجتماعی است. به عبارت دیگر، تولید، به نظر مارکس، نه تنها میان آدمی و طبیعت، بلکه همچنین بین خود آدمیان جریان می یابد. این «جریان اجتماعی تولید»، هسته مرکزی یا مغز جریان اجتماعی است. جامعه بشری در اساس جامعه تولید است، یعنی مجموعه ای از مناسبات که آدمیان در حین فعالیت تولیدی میان خویش برقرار می کنند. به تعبیر معروف مارکس در نقد اقتصاد سیاسی، مناسبات اجتماعی تولیدی، اساس (Basis, Grundlage) جامعه را تشکیل می دهند، و بر شالوده آنها روبنایی مرکب از نهادها ساخته می شود، و متناظر با آنها روحی اجتماعی پدید می آید که به «صورتهای گوناگون ایده ئولوژیک» (مانند دین و فلسفه و هنر و غیر آن) جلوه می کند (13).
مارکس عقیده دارد که از اعصار اولیه تاکنون، جامعه تولیدی، جامعه ای دستخوش انقسام بوده است. مناسبات اجتماعی تولیدی، مناسباتی مربوط به مالکیت بوده اند بین کسانی که مستقیماً خودشان تولید می کرده اند و کسانی که به سبب تملک و در دست داشتن وسایل تولید، می توانسته اند محصول یا تولید اضافی تولیدکنندگان را به عنوان ملک خصوصی خویش تصاحب کنند. از این قبیل بوده اند بردگان و برده داران در جوامع باستانی، یا رعایا و نجبای زمیندار در جامعه فئودالی [قرون وسطا]، یا پرولترها و سرمایه دارها در جامعه بورژوایی امروز. در هر یک از این موارد، مناسبات اجتماعی تولیدی، به اصطلاح مارکس، شکل خاصی از تقسیم کار (Teilung der Arbeit) برای تولید بوده است. مفهوم تقسیم کار در اندیشه مارکسیستی به دو معناست. نخست، مراد از آن تخصص شغلی به همه صورتهای مختلف آن است که اول از تقسیم کار به کار فکری و کار یدی، یا کار در شهر و کار در روستا، آغاز می شود. ولی غرض از تقسیم کار همچنین ممکن است، به اصطلاح، «تقسیم اجتماعی کار» باشد، یعنی تقسیم کل جامعه به دو طبقه: طبقه ای که افراد آن در اقلیتند و کار نمی کنند ولی وسایل تولید در ملکیت آنهاست، و طبقه ی دیگری که اعضای آن کارگرند و اکثریت جمعیت را تشکیل می دهند. چنانکه پیشتر نیز اشاره کردیم، مارکس معتقد است که اینگونه تقسیم اجتماعی کار همیشه تاکنون در تاریخ خصوصیت اصلی جامعه انسانی بوده است. بالاترین جلوه تقسیم کار، تقسیم طبقاتی جامعه است. به نوشته انگلس: «ریشه بخش بندی [جامعه] به طبقات، قانون تقسیم کار است (14).» مارکس نیز همین معنا را به تعبیری مشخص تر بیان می کند و می نویسد: «میلیونها خانواده از حیث زیستن تحت بعضی شرایط معیشتی که طرز زندگی و علاقه ها و فرهنگ ایشان را از سایر طبقات جدا می کند و آنان را در تضاد خصومت آمیز با طبقات مذکور قرار می دهد، همه یک طبقه تشکیل می دهند (15).»
ماهیت تقسیم اجتماعی کار، موجب ساخت طبقاتی جامعه می شود. برای بیان مطلب برحسب تعابیر مارکسیستی، ممکن است چنین گفت که ویژگی هر جامعه، «شیوه تولید (16)» (Produktonsweise) مخصوص به آن است. برعکس آنچه ممکن است تصور کرد، مفهوم شیوه تولید که کلید اندیشه مارکس است، دارای محتوای اجتماعی است نه تکنولوژیک، هر چند عنصری از تکنولوژی نیز در آن وجود دارد. شیوه تولید مساوی با فنون تولیدی یا «نیروهای مولد» مادی نیست که تحت عنوان «وسایل تولید (17)» (Produktionsmittels) از آنها یاد می شود. مقصود مارکس از شیوه تولید، شیوه متداول کار یا فعالیت تولیدی است که مقید به وضع یا وسایل موجود تولید باشد. چنانکه پیشتر هم اشاره کردیم، فعالیت تولیدی، نزد مارکس، منحصراً و ذاتاً فعالیتی اجتماعی است. بنابراین، شیوه تولید معادل است با مناسبات اجتماعی تولیدی اگر پویایی یا تحرک آنها نیز ملحوظ شود، به علاوه شرایطی که تکنولوژی ایجاد می کند. از این گذشته، تاکنون در طول تاریخ، مناسبات اجتماعی تولیدی همان شکلهای پیاپی تقسیم کار در امر تولید بوده اند. به این جهت، شیوه های مختلف تولید را در طول تاریخ می توان شکلهای گوناگون فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم کار توصیف کرد. پس در تاریخ تاکنون، تولید در چارچوب تقسیم کار همان شیوه عمومی تولید بوده است. به تعبیر انگلس: «شکل اساسی هر تولیدی در گذشته، تقسیم کار در جامعه و همچنین در هر مؤسسه تولیدی جداگانه بوده است (18).»
مدعای اساسی در جامعه شناسی مارکسیستی این است که آنچه تا امروز ویژگی هر جامعه ای در تاریخ بوده و به تمامی جنبه های متعدد آن شکل داده، ماهیت شیوه تولید مخصوص به آن بوده است به نحوی که هم اکنون تعریف شد. در جوامع باستانی، کاری که از بردگان کشیده می شد، یا فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم اجتماعی کار بین خواجه و بنده، شیوه ی تولید بود؛ و در جامعه ی فئودالی [قرون وسطا] کاری که از رعیت کشیده می شد، یا فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم اجتماعی کار بین نجبا و رعایا؛ و در جامعه بورژوایی معاصر، کاری که در ازای دستمزد کشیده می شود، یا فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم اجتماعی کار بین سرمایه داران و پرولترها. بحث مارکس و انگلس این است که معرف هر عصر اجتماعی و تعیین کننده خصلت جامعه در تمامی جلوه های روبنایی آن- اعم از مظاهر سیاسی و قانونی و فکری و دینی- شیوه فعالیت تولیدی بوده است. به نظر کسی که این طور فکر کند، هر جامعه ای در اساس مساوی با شیوه تولید آن است. مثلاً، مارکس در بحث از کار در ازای دستمزد می نویسد: «بدون آن، نه سرمایه ای وجود خواهد داشت، نه بورژوازی، و نه جامعه بورژوایی (19).»
نتیجه اینکه، بنا به تعریف مارکس، انقلاب اجتماعی به معنای دگرگونی شیوه تولید و، به تبع آن، دگرگونی کلیه عناصر فرعی و وابسته در جامعه است. پس، به این تعبیر، انقلاب فئودالی تغییری بود که از کار کشیدن از بردگان به کار کشیدن از رعایا، و ثمره ی عمومی آن، رسیدن به جامعه ی فئودالی؛ به همین سان، انقلاب بورژوایی تغییری بود از کار کشیدن از رعایا به کار کشیدن در ازای دستمزد، و ثمره عمومی آن، رسیدن به جامعه بورژوایی. مارکس و انگلس استدلال می کنند که، از جهت تاریخی، انقلابهایی که بدینگونه در شیوه تولید و، همراه آن، در کل جامعه روی داده، به معنای دگرگونیهایی در هر شکل مشخص فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم اجتماعی کار بوده است؛ انقلابهایی بوده در شیوه عمومی تولید براساس تقسیم کار در جامعه و جریان تولید، یعنی براساس تقسیم طبقاتی جامعه و تخصصهای شغلی.
مارکس سپس می آید بر سر جنبه تکنولوژیک نظریه خویش به نحوی که پیشتر به آن اشاره شد، و می گوید تاکنون در تاریخ، هر شیوه تولید مقید به ماهیت وسایل تولیدی موجود و وضع موجود تکنولوژی بوده است. و این معنا را به این تعبیر زنده بیان می کند که: « با آسیای بادی، جامعه ای خواهید داشت با خاوند فئودال؛ و با ماشین بخار، جامعه ای با سرمایه دار صنعتی (20).» بنا به این نظریه، ظهور فلان تکنولوژی جدید و مجموعه ای از نیروهای تولیدی مادی نوین، بضرورت با ادامه فلان شیوه تولید مرتبط با تکنولوژی قدیمتر، منافات خواهد داشت. پیدایش فن جدید تولید دستی در کارگاه، منجر شد به انقلاب بورژوایی بر ضد کار کشیدن از رعیت و جامعه فئودالی، و به چیرگی کار در ازای دستمزد به عنوان شیوه نوین تولید انجامید.
مارکس همچنین بر این گمان است که در سرمایه داری نیز رسیدن از مرحله اولیه تولید با دست به مرحله بعدی تولید با ماشین در عصر انقلاب صنعتی، سبب پیدایش مجموعه تازه ای از نیروهای تولیدی، یعنی صنایع ماشینی جدید، شده است که با ادامه کار در ازای دستمزد در شیوه تولید کنونی منافات خواهد داشت، چرا که توسعه کامل نیروهای تولیدی جدید تحت نظام کار در ازای دستمزد امکان پذیر نخواهد بود. نتیجه ای که او پیش بینی می کند، برافتادن نظام کار در ازای دستمزد خواهد بود. او و انگلس، در ضمن چنین استدلالها، بسیاری از اوقات انقلاب اجتماعی را مساوی با رفع تعارض یا «تضاد» بین نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی تولیدی، یا به معنای «طغیان» آن نیروها در برابر این مناسبات، معرفی می کنند.
این «طغیان» را نباید امری مکانیکی پنداشت. انقلاب اجتماعی از دگرگونیهای تکنولوژیک بر می خیزد، ولی، به عقیده مارکس، به صورت نهضت انقلاب اجتماعی- سیاسی تولیدکنندگان به عنوان افراد طبقه ای واحد، در عمل روی می دهد. خود نیروهای مادی مولد، یعنی ماشینها، نیستند که بر ضد شیوه تولید طغیان می کنند؛ انسانهای دست اندرکارند که سر به طغیان برمی دارند. قول به این امر مستلزم هیچ تناقضی از نظر مارکس نیست، زیرا او انسان کارگر را بالاترین نیروی مولد می داند. به نوشته او: «بزرگترین نیروی مولد از میان همه ابزارهای تولید، خود طبقه ی انقلابی است (21).» در واقع، انقلاب چیزی جز به پا خاستن همین نیروی مولد نیست. قیام نیروهای مولد بر ضد مناسبات اجتماعی تولیدی موجود، در میدان اقتصاد به صورت پیکار طبقاتی متجلی می شود و به عمل سیاسی براندازی انقلابی دولت می انجامد. همانگونه که انقلاب لوکوموتیو تاریخ است، پیکار طبقاتی نیز لوکوموتیو انقلاب است.
اکنون باید بپرسیم که طبقه تولید کنندگان به چه انگیزه ای بر ضد فلان شیوه تولید و روبنای اجتماعی آن به پا می خیزند و در آن انقلاب ایجاد می کنند؟ یکی از انگیزه های مستقیم عمل انقلابی، بویژه در مورد پرولتاریای جدید، رنج و محنت ناشی از نیاز و فقر است. اما مارکس معتقد است که رضایت مادی فی حد ذاته هیچ گاه هدف واقعی طبقه انقلابی موجود نیست. در پیکار طبقاتی و انقلاب اجتماعی نیز مانند سراسر تاریخ، مسأله مورد نزاع، منافعی است که از لحاظ تولید در میان است، نه از جهت مصرف. اما منافع تولیدی در مارکسیسم به طرز خاصی تعریف می شود.
کسی که انقلاب می کند، انسان در مقام تولید کننده ناکام است، نه در مقام مصرف کننده ناراضی. نیاز آدمی در مقام تولید کننده به این است که استعدادهای متعدد خویش برای فعالیت تولیدی و قوای آفریننده خود در زندگی مادی را آزادانه شکوفان کند و نشان بدهد. مارکس، از طرفی، قوای مولد درونی انسان و، از طرف دیگر، صنعت یا نیروهای مادی مولدی را که نوع بشر در کنش و واکنش تولیدی خویش با طبیعت بکار می گیرد، تحت عنوان بالا می گنجاند. در کتاب سرمایه، نیروهای تولیدی مادی را «اندامهای مولد آدمیان در جامعه» معرفی می کند و می سنجد با «اندامهای گیاهان و جانوران که به عنوان ابزارهای مولد این موجودات برای ادامه ی حیات بکار می روند (22).» تز مارکس این است که ناکامی آدمی در مقام تولید کننده، و ناتوانی او از پرورانیدن کامل قوای تولیدی جدید خویش در محدوده شیوه تولید موجود یا چاردیوار نظام اجتماعی- اقتصادی، خاستگاه انرژی انقلابی طبقه است. مثلاً، انقلاب بورژوایی از ناتوانی طبقه رو به رشد سرمایه داری از پروراندن قوای تولیدی نهفته در تولید کارگاهی در محدوده نفس گیر مناسبات فئودالی، نتیجه می شود. او همچنین معتقد است- گرچه این عقیده بعدها غلط از آب درمی آید- که عدم امکان پروراندن و توسعه استعداد تولیدی صنایع ماشینی امروز در محدوده شیوه تولیدی کار در ازای دستمزد، ایجاب خواهد کرد که انقلاب پرولتاریایی برپا شود. در هر یک از این موارد، اثری که انقلاب می گذارد حذف مجموعه ای از مناسبات اجتماعی تولیدی است که، به قول مارکس بر مبنای مصطلحات هگل، «زنجیر»ی شده بر پای قوای تولیدی در حال تکامل نوع [بشر]. انقلاب این قوا را «آزاد می کند». هدف هر انقلاب اجتماعی، به نظر مارکس، آزاد شدن است- منتها آزادی به مفهوم مخصوص مارکس و به معنای رهانیدن نیروی آفریننده آدمی.
سد راه آزادی و منشأ اسارت آدمی و سرچشمه بدیها در تاریخ، تقسیم کار است. این قضیه اساسی در نظریه مارکسیستی به چند معناست که همه با هم مرتبطند. اولاً، تقسیم اجتماعی کار به هر یک از شکلهای پیاپی آن در تاریخ، همیشه تقسیمی بوده بین طبقه ی مالک و طبقه ی مولد، و در راه توسعه و پرورش آزادانه ی قوای تولیدی در حال ظهور، مانع ایجاد می کرده است. ثانیاً، تقسیم اجتماعی کار، نیرویی است که به ایجاد بردگی می انجامد، زیرا طبقه مولد را تابع شوق افزون طلبی طبقه مالک می کند، یعنی حرص کور و بیرحمانه مال و قدرت که، به نظر مارکس، تا امروز همواره بزرگترین نیروی محرک تکامل تاریخی بوده است. (انگلس می نویسد: «از هنگام ظهور خصومتهای طبقاتی، خواهشهای خباثت آمیز آدمی- یعنی حرص و طمع و شهوت قدرت- همیشه اهرم تکامل تاریخی بوده اند ... (23)») بنابراین، زندگی مولد انسان، به مرارت و مشقت و کار اجباری یا، به اصطلاح مارکس در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی 1844، «کار از خودبیگانه (24)» مبدل می شود. (مارکس بعد از دستنوشته ها نیز همیشه این نظر را حفظ کرد.) آنچه گفتیم از همه جا بیشتر در جامعه امروز صدق می کند که کارگر در آن، گرچه قانوناً آزاد است که هر جا خواست استخدام شود، عملاً به کار در ازای دستمزد زنجیر شده است. (کار در ازای دستمزد را مارکس، در کتاب سرمایه و سایر نوشته های خویش، کار در ازای بردگی می نامد و فعالیت مولدی تعریف می کند که در اسارت جنون سودجویی سرمایه داری و «گرسنگی گرگ صفتانه» برای کسب ارزش اضافی، صورت می گیرد (25)).
و سرانجام اینکه، به عقیده مارکس، هر گونه تقسیم اجتماعی کار چون تحمیل کننده قسمی تخصص شغلی است، دشمن آزادی آدمی نیز هست. به نوشته او: «همینکه کار تقسیم شد، حوزه فعالیت خاصی به هر کس تعلق می گیرد که به وی تحمیل می شود و گریز از آن مقدور نیست. کسی ممکن است شکارچی یا ماهیگیر یا چوپان یا منتقد شود؛ ولی به هر حال اگر بخواهد وسیله معاش خود را حفظ کند، باید در همان کار بماند... (26)» به عبارت دیگر، به نظر مارکس، هرگونه تقسیم کار که شخص مطابق آن و بنا به اضطرار اقتصادی مجبور شود خویشتن را در سراسر عمر وقف کار واحد- اعم از فلان فعالیت تخصصی اقتصادی یا پیشه ای غیراقتصادی مانند خدمت دولت یا حتی فعالیت فکری- کند، مساوی با بردگی است. مارکس در سیر تحولی بعدی دستگاهی که به وجود آورده بود، هرگز وارد مرحله ای نشد که، به اصطلاح، بگوییم اکنون دیگر «رشد» کرده و این عقیده را پشت سر گذاشته است. از اینجاست که می بینیم در قطعه معروفی در نقد برنامه ی گوتا (27)، هنوز درباره ی مرحله عالیتر جامعه کمونیستی و از میان رفتن «تبعیت برده وار آدمی از تقسیم کار» در آن مرحله سخن می گوید. (28)
اینکه مارکسیستها تقسیم کار را محکوم و تقبیح می کنند به دلیل این است که مردم شناسی فلسفی (29) فیلسوفان پیشین آلمانی، به ویژه هگل، را به ارث برده اند.
مفهوم Mensch [یا انسان] در مارکس همانند مفهوم Geist [یا روح] در هگل است از این حیث که در هر دو بر نیاز به تجربه کردن زندگی از جمیع جهات و احتیاج به ابراز استعداد آفرینندگی در هر حوزه فعالیت ممکن تأکید گذاشته می شود. هگل می نویسد: «روح قوای خویش را در هر جهتی که بنا به سرشت چندین جانبه ی خود قادر به تعقیب آن باشد، متجلی می سازد و می پروراند و به کمال می رساند»، و می افزاید: «ما از آنجا در می یابیم که [روح] ذاتاً دارای چه قوایی است که محصولات و تشکلاتی را که از آن مصدر گرفته اند می بینیم (30).» همین طور است نوع بشر مطابق تصوری که مارکس از او دارد. پیشتر اشاره کردیم که مارکس برداشت مادی خود از تاریخ را بر این مقدمه بنا می کند که مفهوم Geist [یا روح] در هگل تصوری پیچیده در پرده راز از آدمی در طول تاریخ تولید است. بنابراین، به هیچ روی جای شگفتی نیست اگر مشاهده می کنیم که رمانتیسم فلسفی هگل، در تصور مارکس از فطرت انسان منعکس است. انسانیت در مارکس، مانند Geist [یا روح] در هگل، قوای مولد خویش را در هر جهت ممکن بسط می دهد و به کمال می رساند، و فرد آدمی نیز طبیعتاً همین گرایش را نمایان می کند. به نوشته ی مارکس در کتاب سرمایه، تمایل ذاتی- یعنی فطرت- آدمی به این است که «فردی جامع الاطراف شود، یعنی کسی که کارهای مختلف اجتماعی نزد او شیوه های گوناگون فعالیت است (31).» بنابراین، تقسیم کار امری غیرطبیعی و غیرانسانی و مانع کمال نفس آدمی است. کسی که سراسر عمر به یک فعالیت مشغول است از فطرت حقیقی خویش بیگانه می شود و لذا انسانی از خود بیگانه و پریشیده است. به نوشته انگلس: «در نتیجه ی تقسیم کار، انسان تقسیم می شود. هر قوه ی جسمی و روحی فدای یک فعالیت می شود (32).» حتی تقسیم مناطق به شهری و برون شهری، و کار و فعالیت به شهری و روستایی، بنا به این نظریه، به منزله ی «نوعی انقیاد است که یک نفر را به یک جانور محدود شهری و دیگری را به یک جانور محدود برون شهری مبدل می کند (33).» محدود شدن به یک نوع زندگی یا اشتغال خاص معنایی ندارد جز محرومیت از آزادی.
بردگی آدمی و تهی شدن او از صفات انسانی در نتیجه تقسیم کار، بن مایه اصلی کتاب سرمایه و دیگر نوشته های مارکس و انگلس درباره سرمایه داری و انقلاب پرولتاریاست. مارکس و انگلس سرمایه داری را اخلاقاً محکوم می کنند نه به این سبب که شیوه توزیع بد و ناپسندی است (حتی می گویند اگر سرمایه داری به تنها محک داوری قابل اعمال در این زمینه بخورد، معلوم خواهد شد که یگانه شیوه عادلانه توزیع است). سرمایه داری محکوم می شود زیرا شیوه تولیدی غیرانسانی و راهی غیرطبیعی برای آدمی به منظور انجام فعالیتهای مولد است. به عقیده مارکس و انگلس، بزرگترین دلیل این خاصیت سرمایه داری این است که تقسیم کار در آن، اینچنین به افراط کشانده می شود. شیوه تولید سرمایه داری- یعنی کار در ازای بردگی و در خدمت انگیزه کسب ارزش اضافی- به معنای نظامی است که در آن، کار تقسیم شده باز هم تقسیم می شود. در چارچوب تقسیم اجتماعی کار بین سرمایه دار و پرولتر که مارکس آن را «استبداد» یا «دیکتاتوری» سرمایه می نامد، کارگر محکوم به تخصص شغلی روزافزون خفقان آور است و به سطحی تنزل داده می شود که باید گوشه خشک و بیروحی از کار را به طور بی پایان تکرار کند. بتدریج که سرمایه داری از مرحله «همکاری ساده» به مرحله تولید در کارخانه متحول می شود، «کارگر را عمرانه به جزیی از عملیات متصل می کند که ریشه حیات فردی را می زند و، همان طور که در آرژانتین، چارپایی را فقط برای استفاده از پیه یا پوستش سر می برند، سرمایه داری نیز با مجبور کردن کارگر به کسب فلان مهارت تخصصی و به بهای محروم ساختن وی از دنیایی انگیزه و قوه مولد، از او موجودی افلیج و یک هیولا می سازد. (34)»
بعلاوه، بر طبق استدلال مارکس، پویایی ذاتی یا دیالکتیک تولید به شیوه سرمایه داری کارها را هر چه بیشتر به بخشهای کوچکتر و کوچکتر و تخصصها را به طور روز افزون به اجزاء باز هم محدودتر و جزیی تر تقسیم می کند و، بنابراین، پاره پاره شدن آدمی از آنچه بوده نیز هیولاوش تر می شود. کارفرما زیر فشار کاستی ناپذیر تنازع و رقابت، روزبروز برای کارآمدی فنی افزونتر از طریق مکانیکی کردن گردش کار، بیشتر تلاش می کند. تهی شدن آدمی از صفات انسانی و ماشینی شدن او، عاقبت در نظام تولید ماشینی امروز به حد تام می رسد. وصف مارکس از این جریان در کتاب سرمایه، شبیه فیلم عصر جدید [چارلی چاپلین] منتها بدون طنز و خوشمزگی چاپلین است که در آن فیلم لااقل مرهم خاطری بود. مارکس درباره ی این مرحله که، به نظر او، مرحله تحمل ناپذیر تولید به شیوه سرمایه داری است، از جمله می نویسد که در اینجا هر وسیله توسعه تولید « کارگر را مثله می کند و به پاره ای از یک انسان مبدل می سازد و به جایی می رساند که فقط به قطعه ای از ماشین تبدیل شود؛ کار را به صورت شکنجه برای او درمی آورد و از معنای حقیقی تهی می گرداند؛ هر چه مایه علمی کار بالاتر برود، کارگر را با آنچه از نظر فکری در آن نهفته بیگانه تر می کند... (35)» بنابراین، پیشرفت تکنولوژیک به معنای پسرفت انسانی است. آدمی درست در لحظه ای در تاریخ که توان تولید او از لحاظ فنی به اوج رسیده است و می توان امیدوار بود که امکان یک روش زندگی کاملاً انسانی در امر تولید برای او فراهم شود، به حضیض ذلت و بدبختی و بیگانگی با خویشتن سقوط می کند. این «بردگی» و «شکنجه» معلول تقسیم کار، عامل عمده ی بینوایی متزاید توده های پرولتر است که، بنا به استدلال مارکس، آنان را عاقبت به شورش در برابر شیوه تولید مورد بحث بر می انگیزد (36).
بنابراین، تاریخ بشر از لحاظ تولید، تاریخ انقلابها نیز هست. جامعه در نتیجه سلسله ای از انقلابها رشد می کند که محور آن، دگرگونیهای عمده در شیوه تولید است، منتها شیوه تولید در اینجا باید جریانی اجتماعی تلقی شود. جانمایه تاریخ اجتماعی بشر، همین دگرگونیها بوده اند. البته از نحوه سخن مارکس چنین برمی آید که «عصر انقلاب اجتماعی» همیشه نزدیک به پایان هر شکلی از جامعه فرا می رسد. (37) ولی به نظر می رسد که در عین حال او معتقد است که تاریخ تا امروز جریانی انقلابی بوده است، و آدمی تاکنون همیشه لااقل در مراحل آغازین قیام بر ضد شیوه تولیدی که داشته بسر می برده است. معنای بخش بدوی بیانیه ی کمونیستی نیز که می گوید سراسر تاریخ ثبت شده تاریخ پیکارهای طبقاتی است، در واقع همین است. اینکه چرا بر پایه مقدمات و اصولی که مارکس مسلم می داند، قضیه چنین باشد، تا اینجا در این نوشته روشن شده است. حاصل کلام اینکه، در طول تاریخ، هر شیوه تولید به معنای شکلی از فعالیت تولیدی در چارچوب تقسیم کار بوده است، و تقسیم کار مساوی با اسارت و بندگی است. به نظر مارکس، تاریخ، داستان تلاشهای پیاپی آدمی برای گریختن از زندان تقسیم کار و رسیدن به آزادی در یک زندگی مولد بوده است.
ولی همینکه شیوه تولید جدیدی در چارچوب تقسیم کار به وسایل انقلابی مستقر شد، باز به زنجیر دیگری بر پای قوای مولد نوع [بشر] مبدل می شود که دائماً در تکامل است. دیالکتیک انقلابی سیر تاریخ، بنا به توضیح مارکس، چیزی جز این نیست. همان طور که آدمی به محض تولید، از لحاظ زیست شناسی شروع به مردن می کند، جامعه نیز از لحظه «درد زایمان» و تولد انقلابی، گام در راه اضمحلال و تلاشی انقلابی خود می گذارد. بنابراین، از جامعه شناسی به معنای نظریه ای د ربیان چگونگی کارکرد جوامع، در مارکس خبری نیست. جامعه شناسی او، جامعه شناسی انقلاب است: نظریه ای است در باب سوء کارکرد درونی جوامع مختلف در تاریخ که به فروپاشی و سقوط آنها انجامیده است. سرمایه که رساله ی عمده ی مارکس درباره جامعه و انقلاب و اثر اصلی او در زمینه علم نظری اقتصاد است، از پیدایش و تحول و سقوط جامعه بورژوایی بحث می کند، و یکسره متوجه «ناقوس» انقلاب پرولتاریاست که در پایان آن به صدا درمی آید.
مارکس و انگلس در جاهای مختلف در آثار خویش، انقلاب پرولتاریا را مساوی با برانداختن دولت بورژوایی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، و نیز بدست گرفتن قهرآمیز مالکیت خصوصی وسایل تولید و اجتماعی کردن آن، معرفی می کنند. ولی این امر فقط جلوه ی برونی- یا «صورت پدیداری»- انقلاب کمونیستی است. به نظر مارکس و انگلس، انقلاب کمونیستی نیز مانند همه انقلابهای اجتماعی درگذشته، ماهیتاً به معنای دگرگون سازی شیوه تولید است، و همچون هر انقلاب پیشین، هم جنبه ویرانگری دارد و هم جنبه سازندگی: ویرانگر است از این جهت که شیوه تولید قدیم را از میان می برد، و سازنده است از حیث اینکه شیوه تولید جدیدی به جای آن مستقر می کند.
در این بیان از انقلاب سوسیالیستی یا کمونیستی و، بنابراین، از خود سوسیالیسم یا کمونیسم، تولید محور انقلاب معرفی می شود. ولی چنین نظری مباین با عقیده ی اکثر سوسیالیستها، چه در آن زمان و چه امروز، است که می گویند سوسیالیسم عمدتاً با مسأله توزیع سروکار دارد. مارکس و انگلس به این اختلاف نظر آگاه بوده اند و بارها به تأکید، و حتی به منظور مبارزه، درباره آن بحث کرده اند. استدلال ایشان این بوده که وقوع تغییر در شیوه توزیع که ثمره ی آن در مرحله ی عالیتر جامعه کمونیستی توزیع برحسب نیاز است، صرفاً یکی از محصولهای جنبی و فرعی دگرگون سازی شیوه تولید است که باید گوهر و جانمایه ی حقیقی انقلاب کمونیستی محسوب شود. از جمله، مارکس به آنچه آن را «سوسیالیسم عامیانه (38)» می نامد حمله می کند، زیرا می گوید قائلان به آن، «توزیع را مستقل از شیوه تولید» می شمارند و مورد بحث قرار می دهند و «بنابراین، سوسیالیسم را عمدتاً دایر مدار توزیع» معرفی می کنند، و در همان جا می نویسد «خطای عمومی در این بوده که به آنچه به توزیع معروف است زیادی اهمیت داده اند و عمدتاً بر آن تکیه کرده اند (39).» انگلس نیز به همین وجه شخصی به نام اویگن دورینگ (40) را مورد تحقیر و تمسخر قرار می دهد، زیرا می گوید او برنامه «سوسیال مآبانه» (41) خویش را بر این قضیه غیرقابل قبول استوار کرده است که «شیوه تولید سرمایه داری هیچ عیبی ندارد و جایز است که به هستی ادامه دهد، ولی اشکال در شیوه ی توزیع سرمایه داری است.» انگلس بر سبیل اظهار نظر در این زمینه می گوید: « چقدر تصورات آقای دورینگ کودکانه است که می پندارد جامعه می تواند وسایل تولید را در دست بگیرد بی آنکه روش تولید گذشته را از بالا تا پایین منقلب کند و بخصوص بدون اینکه به شیوه قدیم تقسیم کار پایان دهد (42).»
به عقیده مارکس و انگلس، انقلاب کمونیستی از این جهت که در مرتبه نخست شیوه قدیم تولید را منقلب می کند، شبیه همه انقلابهای گذشته است؛ اما از طرف دیگر با هر انقلابی در تاریخ تفاوت دارد. هیچ چیزی در اندیشه مارکس به قدر این مدعا حائز اهمیت نیست که انقلاب پیش بینی شده کمونیستی بیهمتا و یگانه است. سخن بر سر این است که آنچه در انقلاب کمونیستی دستخوش انقلاب می شود، نه صرفا فلان شکل فعالیت مولد در چارچوب تقسیم کار (و در این مورد، کار در ازای دستمزد)، بلکه خود تقسیم کار است. انقلاب بورژوایی، کار در ازای دستمزد را جانشین کار کشیدن از رعیت کرد. اما انقلاب کمونیستی برخلاف آن، به جای اینکه در چارچوب تقسیم کار، فلان فعالیت مولد را جانشین فعالیت دیگر کند، راه را هموار خواهد ساخت برای شیوه تولیدی از بیخ و بن جدید که تقسیم کار- و بدان وسیله، خود «کار» را به معنایی که تاکنون به بشر شناخته بوده است، یعنی به معنای «کار از خود بیگانه» مطابق مصطلحات دستنوشته های 1844- منسوخ کند و از آن تعالی بجوید. این معنا را مارکس در روزگار جوانی اینگونه بیان کرده است: «تاکنون در همه انقلابها، شیوه فعالیت همیشه دست نخورده مانده است و بحث برسر نحوه دیگری از توزیع فعالیت، یعنی توزیع آن در میان اشخاص دیگری، بوده است. اما انقلاب کمونیستی با شیوه پیشین فعالیت مخالف است و کار را از بین می برد و حکومت طبقاتی را با خود طبقات منسوخ می کند... (43)) بیش از بیست سال بعد نیز هنگامی که مارکس مسنتر شده بود هنوز بر سر این حرف بود و در سرمایه نوشت که هدف «غلیانهای انقلابی» در جامعه سرمایه داری جدید« منسوخ کردن شیوه قدیم تقسیم کار است (44).»
مراد مارکس و انگلس از منسوخ کردن شیوه قدیم تقسیم کار، قبل از هر چیز منسوخ کردن بخش بندی قدیم جامعه به دو قسمت مالکان وسایل تولید و کارگران غیرمالک است. این امر به معنای منسوخ شدن کار در ازای دستمزد نیز خواهد بود (البته در این میان، عادت قدیمی کار کردن در مقابل مواجب و همچنین کمبود نعمتهای مادی، تا مدتی ادامه کار در ازای دستمزد را ناگزیر خواهد ساخت، منتها به شکلی غیرسرمایه داری و به منظور برآوردن نیازهای جامعه، نه به قصد سودجویی). وقتی انگیزه سودجویی، دیگر نیروی محرک تولید نباشد و رخت بربندد، پژمردن و مرگ تدریجی تقسیم کار نیز به همه صورتهای فرعی آن- مانند تقسیم کار به کار فکری و یدی، یا کار شهری و روستایی، یا کار در حرفه ها و پیشه های مختلف، یا کار در مشاغل گوناگون- امکان پذیر خواهد شد. همینکه آدمی دیگر به حکم سرپیچی ناپذیر حرص و آز یا نیاز مجبور نباشد همه عمر به یک فعالیت تولیدی اشتغال ورزد، به تمایل طبیعی و بشری خویش میدان خواهد داد و انسان ذوفنون خواهد شد و، به نوشته مارکس، «امروز به این کار دست خواهد زد و فردا به کاری دیگر، صبح به شکار خواهد رفت و بعد از ظهر به ماهیگیری، عصر مشغول دامداری خواهد شد و پس از شام سرگرم نقدنویسی، درست همان طور که من در نظر دارم، بی آنکه هرگز شکارچی یا ماهیگیر یا دامدار یا نقدنویس شود (45).» در کارخانه نیز کارگری که تمام عمر به یک شغل تخصصی زنجیر شده است، فردی جامع الاطراف خواهد شد که انجام کارهای مختلف در امر تولید برای او مقدور خواهد بود. پایه چنین انتظاری از جانب مارکس که شاید بتوان گفت انتظاری پیامبروار بود، عقیده به این است که در صنایع ماشینی جدید، خود ماشین کارهایی بسیار تخصصی انجام می دهد و، بنابراین، شالوده ی رهایی آدمی از تنگنای تخصص، از لحاظ فنی ریخته شده است. از سخنان او در کتاب سرمایه است که: «حرکت کارخانه از ماشین ناشی می شود، نه از کارگر. بنابراین، ممکن است کارکنان بی آنکه وقفه ای در جریان کار روی دهد، پیوسته عوض شوند (46).» پس صنعت ماشینی بدون تقسیم کار بدین وسیله امکان پذیر می شود که عده ای ماشینکاران بسیار آزموده و صاحب فنون متعدد هر یک در اوقات مختلف متصدی کارهای مختلف شوند تا از این راه کارشان به سبب تنوع دائم و «ماهیت تقریباً هنری شغلهایشان (47)» به فعالیت مولد آزاد تبدیل گردد.
مارکس و انگلس معتقدند که هر شکلی از جامعه در اساس مساوی با شیوه تولید در آن جامعه است. بنابراین، بیشتر آنچه در باب جامعه کمونیستی (در «مرحله ی عالیتر» آن) می گویند طبعاً به شیوه ی فعالیت تولیدی جدید پیش بینی شده راجع می شود. اما می بینیم که این شیوه از لحاظ اقتصادی تحلیل نشده است. حذف جنبه ی اقتصادی کمونیسم در نظریه مارکس و انگلس کاملاً منطقی است، زیرا از یک جهت، به نظر ایشان، کمونیسم اصولاً به معنای ختم اقتصاد است. فرض آنان بر این است که وقتی نیروهای مولد عظیم نهفته در ذات صنایع ماشینی امروز از «زنجیر» نظام کار در ازای دستمزد آزاد شوند، دیری نخواهد گذشت که وفور نعمتهای مادی همه نیازهای صحیح انسانی را برآورده خواهد کرد. در این نقطه که در واقع نقطه ورود به «مرحله عالیتر» (کمونیسم) است، کمبود کالاها و منابع به پایان خواهد رسید و، بنابراین، دیگر نیازی به اقتصاد، از جنبه نظری یا عملی، برای تخصیص کالاها و منابع کمیاب نخواهد بود. به نوشته ی انگلس: «در این نقطه، به یک معنا می توان گفت که آدمی از دنیای جانوران سرانجام جدا می شود و شرایط زندگی حیوانی را پشت سر می گذارد و وارد وضعی براستی انسانی می شود... این همان جهش بشر از قلمرو اضطرار به ملکوت آزادی است (48).» به نظر مارکس و انگلس، این «جهش» نه به معنای دست یافتن به وفور محض، بلکه مساوی با پرواز به مرحله ی عالیتر و اصیلتری از هستی انسانی است که سرشت آفریننده و هنری آدمی بطبع متمایل به آن است و بهروزی مادی در آن، پیش شرطی بیش نیست. پس ختم اقتصاد به معنای آغاز زیبایی شناسی است که کلید زندگی مصروف فعالیت مولد است (49).
بر طبق نظریه مارکس، انقلاب کمونیستی، انقلاب اعلای آزادی است، زیرا نه تنها فلان و بهمان شکل تقسیم کار، بلکه تمامی شکلهای آن و لذا اسارت و بندگی را از میان برمی دارد. پس انقلاب کمونیستی، آخرین انقلاب نیز هست. پایه تولید دیگر برخلاف گذشته، تقسیم کار در جامعه نخواهد بود و، بنابراین، دیگر هیچ گونه مناسبات اجتماعی تولیدی وجود نخواهد داشت که قوای تولیدی را به زنجیر بکشد و بدین وسیله باز هم آشوب انقلابی دیگری برانگیزد. انقلاب کمونیستی به رشد تاریخی آدمی- یا به تعبیر معروف مارکس، به دوره «ماقبل تاریخ جامعه ی بشری» (50)- پایان خواهد داد و نشانه ی پختگی نوع (بشر) خواهد بود، یعنی زمانی که انسان سرانجام به کمال انسانیت برسد. مارکس در دستنوشته های اولیه خویش، دو تعبیر در بیان این معنا به کار می برد: یکی «انسانگرایی» یا « اومانیسم»، و دیگری «استعلا از بیگانگی انسان با خویشتن». بعداً او مصطلحات فلسفه ی آلمان را کنار گذاشت، اما معنا را همچنان حفظ کرد و کماکان انقلاب کمونیستی را انقلاب آدمی برای استکمال نفس می دانست.
مارکس استکمال نفس را هم از نظرگاه جمعی و هم از دیدگاه فردی می نگرد. استکمال نفس، از سویی، به معنای کامل شدن سیر تاریخی تکامل نوع و صیرورت جامعه بشری است. «انسانیت اجتماعی شده» (vergesellschaftete Menschheit) از بطن جمع انسانی زاییده می شود که در سراسر تاریخ ثبت شده در درون خود با تفرقه و جنگ دست به گریبان بوده است (51). انقلاب کمونیستی، یعنی عمل اکثریت وسیع آدمیان برای تملک کل وسایل مادی تولید، در عین حال وسیله عملی شدن این دگرگونی فرجامین نیز هست. چنانکه پیشتر نیز متذکر شدیم، پایه استدلال مارکس این است که صنعت، یعنی کل متکثر ابزارها یا قوای مادی تولید، به مثابه ی «اندامهای تولیدی آدمیان در جامعه» است. انقلاب کمونیستی وقتی از این نظر لحاظ شود، به معنای عملی است که توده آدمیان بدان وسیله اندامهای تولیدی خویش را که در طول تاریخ به سبب تقسیم کار به صورتهای مختلف از دستشان خارج شده، دوباره تملک می کنند. استدلال مارکس این است که افرادی که توده مرکب از آنهاست، با این عمل مجدداً به استعدادها و قوای خود دست می یابند: «به این جهت، تملک کل ابزارهای تولید مساوی با پرورش یافتن و تکامل پیدا کردن کل توانهای افراد است (52).» این اساس ادعای مارکس است به اینکه دگرگونی شرایط مادی از راه «پراکسیس» (یا عمل هدفمند) انقلابی، همزمان با «دگرگونی نفس» صورت می پذیرد (53).
نتیجه اینکه انسان پیش از رسیدن به درجه کمال فردی، باید در مرتبه ی نوعی به کمال برسد، و بدون انقلاب اجتماعی، استکمال نفس وجود نخواهد داشت. هیچ کس نمی تواند بدون انقلاب کمونیستی، براستی به مقام انسانیت واصل شود؛ اما پس از آن، همه کس به آن پایه خواهد رسید. فقط و فقط بعد از انقلاب کمونیستی خلاقیت آزادانه ویژگی شیوه انسانی تولید قرار خواهد گرفت، و کار« نه تنها وسیله سازندگی، بلکه نخستین نیاز حیات» خواهد شد (54). تنها در آن زمان، جامعه انسانی تولید، جامعه ای خواهد شد که در آن «کار مولد به جای اینکه وسیله انقیاد آدمیان باشد، وسیله آزادی ایشان شود، و هر کسی فرصت پرورانیدن و به کار انداختن کلیه قوای خویش را، اعم از جسمانی، و روانی، از جمیع جهات بدست آورد، و، بنابراین، کار مولد به جای اینکه بار خاطر باشد، به لذت مبدل شود (55).» آدمی وقتی از شر انگیزه افزون طلبی آزاد شود که همواره در گذشته محرک تولید بوده است، و وقتی از اسارت تخصص بیرون بیاید که از آن انگیزه سرچشمه گرفته است، آنگاه فردی آزاد و خلاق و زبردست در بسیاری فعالیتهای زندگی خواهد شد و بی آنکه به زور حرص و نیاز به جلو رانده شود، تولید خواهد کرد و جهان خویش را بر وفق قواعد زیبایی، آرایش خواهد داد.
روشن است که اندیشه انقلابی مارکس دارای معنایی اخلاقی است. اما چنین به نظر می رسد که صحیحتر است این بعد آن را واجد ماهیت مذهبی معرفی کنیم، نه اخلاقی. معلمان اخلاق می خواهند آدمی برحسب فلان درک و تصوری که از فضیلت دارند به ملکات فاضله دست یابد. اما پیشوایان مذهبی، از جمله مارکس، می خواهند انسان را به فلاح و رستگاری برسانند. ذکر این نکته بجاست که انقلاب و مذهب با یکدیگر نسبت نزدیک دارند. بانیان نهضتهای انقلابی لازم نیست مذهبی باشند، اما بنیانگذاران مذاهب معمولاً تمایلات انقلابی دارند و هدفی دارای بالاترین ارزش برای آدمی در نظر می گیرند که نیل به آن مستلزم دگرگونی نفس و انقلاب درونی است، و درباره طریق وصول به آن هدف دستورها و رهنمودهایی صادر می کنند. مارکس نیز چنین می کند و به این حساب ممکن است انقلابگری معرفی شود که افکارش در قالب مذهب شکل گرفته اند. هدف اعلایی که به آن اشاره کردیم، بتفاوت، ملکوت ایزدی و فردوس برین و نیروانا و ساتوری (56) و فلاح خوانده شده است. او نام آن را کمونیسم گذاشته است. وقتی مارکس در یازدهمین تز خود (درباره فویر باخ) نوشت که مسأله، دگرگون ساختن دنیاست، پیام او این بود که دگرگون سازی جهان بیرون از انسان به وسیله «پراکسیس» انقلابی، راهی است برای دگرگون سازی تمام عیار خود انسان. درباره کیفیت مذهبی هدف مارکس، سخنی نیست. مسأله ای که باید در بررسی جنبه مذهبی اندیشه وی مطرح شود این است که آیا او موفق شده رهنمودهایی صحیح و معتبر در خصوص طریق رسیدن به آن ارائه دهد یا نه.

پی نوشت ها :

1- Robert C. Tuker «The Marxian Revolutionary Idea».
2- Highgate Cemetery.
3- Eduard Bernstein (1932- 1850). نویسنده و سیاستمدار سوسیال دموکرات آلمانی. (مترجم)
4- evolutionary socialism.
5- Karl Kautsky (1938-1854). نویسنده سوسیالیست آلمانی. (مترجم)
6- این مقاله پیش از فرو ریختن اتحاد جماهیر شوروی نوشته شده است. (مترجم)
7- Karl Marx, Economic and Philosophic Manuscripts of 1844.
8-Marx, The Poverty of Philosophy (Chicago), p. 160.
9- V. I. Lenin, State and Revolution [1917].
10- K. Kautsky, The Social Revolution (1913).
11-Ibid. pp. 6, 8-9, 27.
12- social formation.
13- Marx and Engels, Selected Works, Vol. I (Moscow. 1958)p. 363.
14-F. Engels Anti-Duhring (Moscow 1947) p. 418.
15- Marx, The 18th Brumaire of Louis Bonaparte (New York)p. 109.
16- mode of production.
17- means of production.
18- Engels op. cit p. 432.
19- Marx, The Class Struggles in France 1848-1850) (New York) p. 42.
20-Marx. The Poverty..., p. 119.
21- Ibid, p. 190.
22-Marx, Capital. trans. Eden Cedar Paul (1933)p. 392.
23- Engels Ludwig Feuerbach in Marx and Engels, Selected Works, Vol. II (Moscow: 1951) pp. 345-346.
24- alienated labor.
25- Marx, Capital, p. 269.
26- Marx. The German ideology (1947)p. 22.
27-Marx, The Critique of the Gotha Program.
28-Marx and Engels, Selected Works, Vol. II (Moscow: 1951) p. 23.
29- Philosophical anthropology.
30-G. W. F. Hegel, The Philosophy of History (1956), p. 73.
31- Marx. Capital, p. 527.
32-Engels, Anti- Duhring, p. 435.
33- Marx, The German Ideology, p. 44.
34- Marx, Capital, pp. 381, 384, 390.
35-Ibid, p. 713.
36- Ibid.
37- Marx, Preface to The Critique of Political Economy, Marx and Engels, Selected Works, Vol. I, p. 363.
38-vulgar socialism.
39- Marx, The Critique of the Gotha Program Marx and Engels, Selected Works, Vol II, pp. 23-24.
40- Eugen Duhring.
41- socialitarian.
42- Engels, Anti-Duhring, pp. 443, 445.
43- Marx, The German Ideology, p. 69.
44- Marx, Capital, p. 527.
45-Marx. The German Ideology, p. 22.
46- Marx, Capital, p. 449.
47- Ibid.p. 405.
48- Engels, Anti-Duhring, pp. 420-421.
49- برای آگاهی از تفصیل این موضوع در اندیشه ی مارکس، رجوع کنید به:
philosophy and Myth in Karl Marx, ch. XIII.
50- Marx, Preface to the Critique of political Economy, Marx and Engels, Selected Works, Vol, I. P. 364.
51-Marx. «Theses on Feuerbach,» The German Ideology p. 199.
52-Marx, The German Ideology. p. 66.
53-Marx, «Theses on Feuerbach,» The German Ideology p. 198.
54- Marx, Critique of the Gotha Program Marx and Engels Selected Works, Vol II, p. 23.
55- Engels. Anti-Duhring. p. 438.
56-Satori (واژه ژاپنی). در آیین ذن بودایی، بارقه ی کشف و کیفیتی در خودآگاهی که به اشراق حاصل می شود و غایت روحانی آدمی به شمار می رود. (مترجم)

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو